هوا گرم بود خود را به خانه یکی از دوستانم رساندم آب گوارایی آوردند نوشیدم دیدم قطرات اشک از چشمان دوستم سرازیر است علت را جویا شدم وی گفت:
عازم مدینه هستم به فکر فرو رفتم بعد لحظاتی اشکهایم بر گونه هایم لغزید اینبار او علت را سوال کرد گفتم من نیز برای مدینه می گریم اما اشک من چون اشک تو اشک شوق نیست
گفت:چرا؟
در جواب این شعر را خواندم
یاران همه بسوی یار بار بسته اند بیچاره من که راه من زار بسته است
من داغدار چهار غریب مدینه ام یک عمر خورده خشت مدینه به سینه ام
من آرزوی میکده دارم نشان دهید من در مدینه گمشده دارم نشان دهید
ای شهر پاسخی به دل عاشقان بده آن خانه ای که سوخته شد تو نشان بده
دیگر گریه امانم نداد وبا او خدا حافظی کردم